محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

یه خبر بد

ساعت 9 و نیم صبح تلفنمون زنگ خورد همکارم گوشی رو برداشت از چهرش فهمیدم که خبر بدی رو بهش گفتن بعد از این که گوشی رو گذاشت ازش سوال کردم چی شده ؟ گفت : بچه همکارمون فوت شده - تو شکم مامانش هشت ماهه بود - از بس فشارش بالا بوده و استرس و ناراحتی داشته باعث شده بچش فوت بشه . همکارا وقتی این موضوع رو فهمیدن خیلی خیلی ناراحت شدن به هم نگاه می کردن و نمی تونستن چیزی بگن یکی از همکارا که خودش 5 ماهه حاملست گریش گرفته بود ما هم بهش دلداری می دادیم و می گفتیم مصلحت این بوده ، تا خدا چی بخواد ، همه چی دست خداست فکر کردن به این موضوع که هشت ماه بچه تو شکمت باشه و باهاش زندگی کنی ، تکون خوردنش رو بفهمی ، باهاش حرف بزنی ، براش سیسمونی بگیری ، برا...
11 خرداد 1390

کلاس اولی سلام

سلام نوید گلم ، خوبی عمه   دیروز که بعد از اداره اومدم خونه دیدم روی مبل دراز کشیدی همه خواب بودن شما بیدار و  بی حال . قربونت بشم که 7 سالت شده و می خوای بری کلاس اول صبح دیروز با مامانیت رفته بودی واکسناتو زده بودی که دستات درد می کرد و مادرجون برات حوله داغ گذاشته بود . باورم  نمی شه که این همه بزرگ شدی            خونه خودتون که خیلی دوره . معلوم نیست که می خوای کدوم مدرسه بری ، بازم هر مدرسه ای که بری باید نزدیک خونه یکی از مادرجونات باشه که بیان دنبالت . یگانه - دختر عمه محراب - مثل شما آقای نوید می خواد بره کلاس اول  ...
11 خرداد 1390

مامانی شربت بده ، بریم دکتر

دیروز باید می رفتم پیش دانشگاهی که نتایج امتحانات پایان ترم رو بگیریم آخه من وقتی رفتم دانشگاه بدون مدرک پیش دانشگاهی ثبت نام کردم یکی دو ترم پیش مسئول آموزش دانشگاه گفت که باید مدرک پیش دانشگاهی بیارین منم که نمی خواستم شما بیشتر از این اذیت بشی مجبور شدم که بیام و پیش دانشگاهی ثبت نام کنم امتحانات دانشگاه با پیش دانشگاهی تداخل داشت اما خدارو شکر که ترم اول پیش فقط یکی از درساشو افتادم ولی دانشگاه را با موفقیت قبول شدم     دیروز بعد از اینکه ساعت اداری تموم شد رفتم پیش دانشگاهی که نتایج ترم دو رو بگریم یه یک ساعتی منتظر شدم که نمرات رو وارد سایتشون کنن یکی از دروس رو افتادم خیلی خیلی ناراحت شدم . ساعت 4 و نیم رسیدم...
11 خرداد 1390

سرماخوردگی

  روز جمعه رفتیم روستا بابابزرگ عصر بارون گرفت و هوا خیلی خیلی سرد شد من که از سرما می لرزیدم و دوست داشتم یه بخاری روشن کنم و برم جلوش تا گرم بشم . شب موقع خواب شما رو خودت پتو ننداختی صبح که بیدار شدی سرفه می کردی خوب نمی تونستی نفس بکشی  منم رفتم اداره و ظهر که اومدم خونه شما رو حاضر کردم و با هم رفتیم دکتر ، شما توی راه خوابت برد اما خداروشکر تو مطب دکتر بیدار شدی . دیشب ساعت 9 بود که خوابیدی یک ساعت بعدش توی خواب گریه کردی گذاشتمت روی پام تکون دادم که بخوابی همین که ساکت شدی چشماتو روهم گذاشتی دوباره بیدار شدی و گفتی مامانی منو نزن ، مامانی منو نزن .    مادرجون گفت حتما خواب بدی دیده که...
9 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی مامانی

سلام عزیز مامان ، دیروز پنجم خرداد 90 جشن فارغ التحصیلی من بود توی دانشگاه پیام نور ساعت 6 و نیم شب شروع شد و تا ساعت 11 و نیم طول کشید هر دانشجویی می تونست سه نفر همراه با خودش بیاره . منم که اول بابایی و شما رو دعوت کردم و بعدش به مادرجون ، بابابزرگ و خاله سمیه هم گفتم که خداروشکر اوناهم اومدن . من یک ساعتی زودتر رفتم دانشگاه تا آماده بشم و با بچه های همه رشته خودم عکس یادگاری بگیریم شما و بقیه هم ساعت 7 اومدین . شما بابایی رو خیلی اذیت می کردی یک دفعه خاله سمیه به من اس ام اس داد که بیا محراب رو ببر داره بهونتو میاره منم اومدم و شما رو بردم بیشترش پیش من بودی پسر خوبی بودی با گوشی - موبایل - بازی می کردی . وقتی مراسماشون تموم شد ...
9 خرداد 1390

تقدیم به مامانی بابایی که چندین ساله پیش فوت کرده ...

  مادر ای والاترین رویا ی عشق مادر ای دلواپس فردای عشق مادر ای غمخوار بی همتای من اولین و آخرین معنای عشق زندگی بی تو سراسر محنت است زیر پای توست تنها جای عشق مادر ای چشم و چراغ زندگی قلب رنجور تو شد دریای زندگی تکیه گا ه خستگی هایم توئی مادر ای تنهاترین ماوای عشق یاد تو آرام می سازد مرا از تو آهنگی گرفته نای عشق صوت لالائی تو اعجاز کرد مادر ای " پیغمبر زیبای عشق " ما ه من پشت و پنا ه من توئی جان من ای گوهر یکتا ی عشق دوستت دارم تو را دیوانه وار از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق ای انیس لحظه های بی کسی در دلم برپا شده غوغای عشق تشنه آغوش گرم تو منم من که مجنونم توئی لیلای عشق ...
3 خرداد 1390

تبریک روز مادر

             خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن                که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است . . . مادرم دوستت دارم ، روزت مبارک   ...
3 خرداد 1390

شعری از فریبا شش بلوکی

سوزنی در دست گیر و بانخی ارزان بدوز خند ه ای را بر لبش او که می دوزد نگاهش رابه در نیست حتی یک ستاره در شبش یا گلی زیبا بکش در دفترت هدیه اش کن تا گذارد بر سرش دست هایش را بگیر او یتیمی بی پناه است او که می گرید برای مادرش                                                                   &nb...
2 خرداد 1390
1